فرایند غیرانسانی و ناگزیر اضمحلال بدن و تلاش بیحاصل برای غلبه بر آن به صورتی مزمن درگیری ذهنیام بوده و هست، تا جایی که حتی به شکلی وسواسی آنرا دور و برم جستجو میکنم و میبینم. پس از سالها مراقبت شبانهروزی از بیمار مبتلا به آلزایمر، دیدهام که بیماری به عمیقترین لایههای زندگی افراد رسوخ میکند، تا آنجا که چیزی جز خودش بهجا نماند. زندگیبیمار به فهرستی از عوارض ناشی از زوال تنزل پیدا میکند و حافظه به تکههایی از خاطراتی گنگ بدل میشود. جهانِ پیش روی او، دیگر گویای هیچ چیز نیست و تنها تصویر مبهم ذهنیاش از آن، گویای همهچیز است. او در بازههایی کوتاه و پریشان از زمان، زندگی میکند. عواطف معنایی تازه مییابند و هر حسی، جز تشویش و اضطراب، زودگذر است. تکرار، عنصر بنیادین ارتباط با فرد مبتلا به آلزایمر است. عبارات، حالات و وضعیتهایی که از منطق بیرونی تبعیت نمیکنند، پیوسته تکرار میشوند و از این راه معنا مییابند. برای درک این وضعیت، سعی کردم، پدر و مادرم و حالاتشان را با نقاشی مطالعه کنم. از آنها، عکس گرفتم و از آن عکسها به عنوان نقطه شروع استفاده کردم. این مجموعه تلاشیست برای درک این وضعیت از طریق استمرار در مشاهده و ثبتکردن.