گاه هنگام مشاهدهی سیر یک زندگی بهواسطهی آثار گذشته و حالِ یک نقاش درمییابیم که با چیزی فراتر از سیر تکامل زبان و نگاه او رویاروییم، این آثار گویی تّلی از «صداها» و «من»های او را پیش چشم ما مینهد. اما آنگاه که با چشمانی نیمهباز ــ چشمان حافظه ــ به هیئت او مینگریم، در مییابیم که اینجا یک تن بیش نیست، هماو که در گذر زمان از خیالی به خیال دیگر فرو میشود، از خیال شرحهشرحهگی به خیالِ سامان دادن؛ از خیال خلق فرمها ــ آن انتظام و یکپارچگی لغزان ــ به خیالِ انشقاق، گسیختن و پراکندن؛ از خیالِ شکل منزه چیزها که راهیِ سکوت میشود به خیال دالهای کثیرِ سر بر آورده از هر سو، با نجواها و صداهای محبوسان درونشان... و البته این خیال گاه در هیئت موجی غّرنده است که فرو میبلعد، آنسان که خویشتن را دیرزمانی از برابر چشمان خویشتن غایب میکند.
اما مِلاک و ضامن تقدم و تأخر این خیالات چیست؟ چه میتوان گفت اگر بهگاهِ سامان دادن، خیال گسیختن و پراکندن در هوایی پاک و منزه بهسراغمان میآید، و آنگاه که گسیخته و بی «من» شدهایم میل به آشیانهای چیده و پاکیزه رهایمان نمیکند؟ آری، زمانیست برای سامان دادن و زمانی برای پراکندن، و نه دستی که همواره میسازد و دستی دیگر که همیشه ویران میکند. دستِ امروز نقاش، که در هوای ناپایدار و مرّدد پردهاش، اندام و اسباب زندگی را میپراکنَد و پرتاب میکند، دستِ دیروز اوست که گویی با منقاش، یقینِ اجزاء لایزال زیستن را میچید و سامان میبخشید. آیا اینگونه است که اطمینان از پس تردید میآید، آراستگی از پسِ آشفتگی؟ اگر برعکس این باشد چه، آنسان که گفتهاند «منتهای کمال نقصان است»؟ وانگهی، مگر بر زمین ما پاییز از پسِ تابستان نمیآید؟
ما کلمات این زندگی را میشناسیم؛ کلماتِ تناقضِ ناب و کلماتِ نقصان را، اما معنای جملهاش را درنمییابیم.
وحید حکیم
اردیبهشت ۱۳۹۵